امروز ميخواهم به جبرانه تمام نبودن هايم قصه اي بگويم ،روزي پسرک کسي را دوست مي داشت،برايش از جانم مايه ميگذاشت،به او بها ميداد،با او زندگي ميکرد،به او دل بسته بود،براي آينده ام کنار او نقشه ها کشيده بود،هميشه برايه ديدنش لحظه شماري ميکرد،براي از کنارش رفتن بغز ميکرد،براي نديدنش آواره ميشد،حال کسه ديگر دستان ظريفه او را گرفته و به او دل بسته است،دختر به خيالش نميدانست که پسرک ميداند دستش نازگر دست ديگريست،دير آمدن هايش براي دست هاي ديگري است،آغوشه بسته به رويش براي دستانه ديگريست،زود رفتن هايش براي دست هاي ديگريست،عشق بازي هايش براي دست هاي ديگريست،نيامدن هايش براي دست هاي ديگريست،فکر ميکرد نميداند که ميگويد لياقتت بالاتر از من است به خاطر دست هاي ديگريست.