ديگر بس است ،
تا کي بايد دلم را بدهم و شکسته پس بگيرم، تا کي بايد براي اين و آن بميرم؟
در حسرت يک لحظه آرامشم ،
دلم ميخواهد براي يک بار هم که شده شبي را بي فکر و خيال بخوابم…تو هم مثل همه ، هيچ فرقي نداشتي ، هيچ خاطره ي خوبي برايم جا نگذاشتي ،حالا که رفتي ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتي….
گرچه از همان روز اول ميخواستمت ،
گرچه برايم دنيايي بودي و هنوز هم گهگاهي ميخواهمت ،
اما ديگر مهم نيست بودنت ، چه فرقي ميکند بودن يا نبودنت؟سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پريشان کرده ،
دلم اينجا تک و تنها راهش را گم کرده ،
اين شعر را براي تو نوشتم بي پرده ،
هنوز هم دلت نيامده و خيالت ،
خيال مرا پريشان کرده ….