هرگاه ازشدت تنهايي به سرم هوس اعتمادي دوباره ميزند خنجر خيانتي را که در پشتم فرورفته درمي آورم --- ميبوسمش --- صيقلي عاشقانه --- اندکي نمک به رويش... نوازشش کرده --- دوباره بر سرجايش ميگذارم ------- ازقول من به آن " لعنتــــــــــي" بگوييد : خيالش تخت،،، من ديوانه،،، هنوز به خنجرش هم وفـــــــــــا دارم ... !اپم ومنتظرت