بغض و...تنهایی...
اینجا شهر ماست,شهری که
همه دوستان و آشنایان و نزدیکانمان
در این شهر دورمان جمع اند..
اما بغض های گلوگیرش از هر جای
غریب و غربتی آزار دهنده تر است..
احساس غربتی که در این شهر حس میکنم
هیچ کجاتجربه نکرده ام..
وخدا صدای هق هق گریه هایم را نمی شنود!..!
خدایی که ازرگ گردن به من نزدیک تر است..
شاید تقدیر ما این باشد(تنهایی)...شاید..
نظرفراموش نشه..
[ دوشنبه 91/10/18 ] [ 7:19 عصر ] [ مجید ]
نظر